Tuesday, April 19, 2005

خوب میفهمم چی داری میگی




هیچوقت نمی تونم فراموشش کنم . هيچوقت . هميشه توي گنداب خاطره هاي ذهنم باقيه .انگار نمی خواد دست از سرم برداره . هرخنده اي که به لبهام بشينه مثله اين ميمونه که يه چيزي سايه ي شومش رو خبردار کنه ودوباره فکر کثيفش ذهنم رو به هم بريزه تا خنده رو از روي لبهام محو کنه تا نذاره هيچ لحظه ي قشنگي برام به يادگار بمونه با به ياد آوردنش می دونم که نباید اما احساس گناه به تمام وجودم موستولي ميشه چرا احساس گناه؟؟ چرا ؟؟ تو که کاري نکردي فقط شونزده سالم بود خيلي چيزهارو نمي فهميدم يه چيزهايي شنيده بودم اما بي تفاوت از کنارشون رد شده بودم هيچوقت فکر نمي کردم يه روز دامنگير من هم بشه هوا روشن بود شايد هم خورشيد هنوز توي آسمون بود خوب به ياد ندارم از کوچه ي هميشگي داشتم به خونه ميومدم خيلي راهي نمونده بود شايد فقط پنج دقيقه .چشم به زمين دوخته بودم وتوي افکارخودم غرق .اصلن دورو برم رو نمي پاييدم کوچه خلوت بود مثل هميشه .وهيچ چیزه غير طبيعي ديده نمي شد مثل هميشه .صداي يه موتور رشته ي افکارم رو پاره کرد ومنو به خودم آورد .صدا از روبرو بود خيلي طبيعي يه موتور سوار که داشت با سرعت کم وارد کوچه ميشد . خوب به ياد دارم يه مانتوي بلند مشکي به تن داشتم ساده تر از دخترکاي معصوم که صبحها به مدرسه ميرن وشايد اون موتور سوار از من هم سادتر بود هيچ فکر بدي نميشد در موردش کرد يا حداقل توي اون سنو سال اينجوري به نظرم اومد نزديکو نزديکتر شد درست حدس زده بودم داشت به طرف من ميومد براي يه لحظه ترسيدم اما نه با خودم گفتم این یه خیال باطله نمی دونم چرا تصور می کردم آدم آشغال باید یه قیافه ی دیگه داشته باشه. یه عینک آفتابی به چشم داشت . وانمود می کردم که خونسردم وبه راه خودم ادامه می دادم با خودم گفتم شاید می خواد یه آدرس از من بپرسه اما نه اون هیچی نگفت فقط نزدیک میشد نزدیکو نزدیکتر خیلی ترسیدم کم کم داشت به وحشت تبدیل میشد :(( یعنی میخواد چیکار کنه . چه لزومی داره یه مرد غریبه اینقدر به من نزدیک بشه . ))نفسم حبس شده بود. تو یک لحظه خودم رو به دیوار چسبوندم اون از فرصت استفاده کرد . با یه دست دستای منو گرفت وبا دست دیگه به شدت سینه های منو فشرد
.نه خدای من نه حتی نتونستم جیغ بکشم . درد درد چه دردی.
پیش از اینکه مانعش بشم کار خودشو انجام داد . وپیش از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده از مهلکه فرار کرد . ومن موندم با تنی که از شدت وحشت میلرزید . مات ومبهوت نگاش کردم در حالیکه فرار میکرد برگشتو وقیحانه خندید.درست مثل سگی که هار شده باشه وبه راه خودش ادامه داد . دور شد وتوی یک لحظه همه چیز تموم شد . فکر نمیکنم برای اون چیزی بیشتر از یک لحظه باشه شاید به سرعت فراموشش کرده باشه شاید هم از به یاد آوردنش لذت ببره . خدایا چه اتفاقی داره میافته تمام تنم داره میلرزه اون که دیگه رفت پس چرا داره لحظه به لحظه بیشتر میشه ((لرزش لرزش بازم لرزش))
وسط کوچه ی خلوت برای چند لحظه بیحرکت موندم . وقتی به خودم اومدم نزدیک بود بزنم زیر گریه . اما نه اونجا وسط خیابون تازه تا چند دقیقه ی دیگه به خونه میرسیدم . اگه خانواده چهره ی اشک آلود منو ببینن چی فکر می کنن . نه نباید گریه کنی .وبعد به راه خودم ادامه دادم کی فهمید چی به سر من اومد؟؟؟ کی دید ؟؟؟
اون توی یه لحظه همه چیز منو ازم گرفت ومثل یه کالا با من رفتار کرد حتی نه یه کالای قیمتی . وحالا سیل افکار در هم که از بچگی
به فکر بی اراده ی من القاء شده بود به یک باره به ذهنم هجوم آورد :((یعنی دیگه حالا من یه دختر معصوم نیستم.یعنی حالا دست خورده شدم . دختر دست خورده که میگن به من میگن )))بی اختیار احساس گناه همه ی وجود منو تسخیر کرده بود انگار که من خطایی مرتکب شده باشم :(( من بایست جیغ میکشیدم چرا نکشیدم . بایست هولش میدادم چرا ندادم . بایست یه کاری میکردم چرا نکردم )) . اما آخه نفسم توی سینه حبس شده بود . آخه دستای منو گرفته بود . آخه همه چیز توی یه لحظه بود تقصیر من که نبود . آخه ......آخه .به خونه اومدم به تک تک افراد خونواده نگاه کردم و به این فکر کردم که اونا خبر ندارن چی به سر دخترشون اومده بذا ر همینجور بی خبر بمونن . نذاشتم اونا مستقیمن توی چهره ی وحشت زده ی من نگاه کنن ممکن بود بفهمن . به آشپزخونه رفتم حالا دیگه بیست دقیقه ای از اون اتفاق میگذشت .لرزش لعنتی هنوز نرفته بود انگار اومده بود تا برای همیشه توی تنم لونه کنه . یه آب قند خوردم. بدون اینکه حرفی بزنم به اتاقم رفتم وسعی کردم بخوابم
.حول وحوش ساعت نه شب بود که برای صرف شام منو بیدار کردن . حالا دیگه کمی بهتر شده بودم . می تونستم شام بخورم . هیسسسسسسسسس هیچی نگو . می دونم که باید فراموشش کنم .خوب میدونم

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home